اینجا نوشته هایش کمی زیادی درد میکند
داد میزند
جیغ میکشد
اگر نمیخواهی بشنوی گوشت را ببند
چشمت را بگیر
و از راهی که آمده ای بازگرد..
از مـ ـن
مُشتــــــی
کــ ـــاهــ مانده
که منتظـــــر
تــــو !!!
دلم که میگیرد مینویسم..
از همه ی دردهایی که گوشه ای از دلم چمباتمه زده اند و برو بر مرا نگاه میکنند..
و گه گاهی لبخندی از سر دلسوزی میزنند..
از بغض هایی که کنگر خورده و درون گلو لنگر انداخته اند..
"من از اول هم مهماندار خوبی بوده ام..این را از نرفتنشان میفهمم.."
و ازتنهایی که سایه ی من است..
مینویسم از لبخندی که مرد..
روز و ساعت و تاریخ دقیق فوتش را یادم نیست..
آلزایمر هم بخش جدا نشدنی زندگی من است..
خاطراتم همچو ذرات معلق در باد از من دور میشوند..
بوق ممتد سکوت _______________ گوشم را کر میکند..
سکوتی که روزی در هیاهو ی بودنها گمش کرده بودم..
من از آدمی مینویسم
که در تار تنهایی در چهار دیواری اندیشه اش کز کرده است..
آدمی که بالهایش را چید..
تا پرواز سقوط را برایش رقم نزند..
حال مدتهاست که بی بال..در مرداب سقوط کرده است..
و نیلوفری نیست تا شاید ماهی از دل ابرها برای دیدنش هم که شده..نگاهی به مرداب بیاندازد..
+نیلوفرانه بیا و دلم را به نگاه ماهتابی ات مهمان کن..
+بپیچ دور تنم چون پیچکی نیلوفرین..انگشت برگت را بزن بر قلب این بی کسترین..
گلهای لبخندت را بیار اینجا منم محتاج تو..از شبنم اشکم بساز یک برکه ی نیلوفرین..
گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم..
چه بگویم که غمم پیر شود تا تو بیایی..!!!
..
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند..
بانوی پیر قصه را..هوای تو قمر کند..
..
پیچش ذوالف تو از هر فنری چرخان است..
دل من در فنرش گیر ..ولی خندان است..
" تقصیر "
..
شکنجه میشوند لبخند هایم..
زیر شلاق بغض..
کبود میشوند آرزوهایم..
_______________ میمیرد زمان..
این روزهایم سخت میگذرند..
خدایا..ساده از این سختی ها نگذر..
..
هی رفیق
حرف هایت
دلداری هایت
شوخی هایت و همه ی چیزهایی که "فکر میکنی" حالم را خوب میکند
جمع کن..بردار و با خودت ببر
من اگر حوصله ی شنیدن
خندیدن
و خوب شدن را داشتم
آنهایی که دوستشان داشتم را دق نمیدادم
من دیگر نمیخواهم نقش بازی کنم..نقابم را برداشته ام
ببین
من خودمم
شادی مدتهاست که درونم مرده
و لبخند رنگی بود که روی لبانم زده بودم تا تو آزرده نشوی
اما دیگر نمیتوانم..
میگویند از کوزه همان برون تراود که در اوست..
و از من فقط غم میبارد و دردهایی که ذره ذره روحم را خوردند..
..
درد هایم را مینویسم و مردم میخوانند..
میگویند چه زیباست..آفرین..
و من..خوشحال از تحسینشان باز هم درد میکشم..
و دوباره مینویسم از درد..
امشب
از ان شب هایی است
که هیچ چیزی ارامم نمیکند
نه قدم زدن در هوای سرد..نه سیگاری بر لب
نه نوشتن..
خدایا
شنیده ام که میگویند اغوشت معجزه میکند
ارامشی دارد بی انتها..
زمین..نمی آیی؟؟؟
...
من از تمام این دنیا
یک او میخواستم که حالا ما شده است..
...
آشفته ام در این ماتم کده و درد
نمیگذارد دمی آسوده بگذرد از خیال من..
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 14
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1